زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی

ساخت وبلاگ
چند روزی بود دوباره به فکر افتادم کنار گذاشتن پوشک و امتاحان کنم

از دیشب عملیش کردم! البته با موافقت خواهری در تحمل موقت بوی جیش تو اتاق

شکر خدا خوب داره پیش میره و امیدوارم بتونم مثانم بالاخره عادت بدم به نگه داشتن ادرار

توکل بخدا

زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی...
ما را در سایت زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : plifebexstrophypa بازدید : 121 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1396 ساعت: 22:55

آقا جان رفته مشهد هم خوشحالم براش که بعد از چندین سال دوباره رفته زیارت آقا هم ناراحتم از دلتنگیش  درسته تازه رفته و زودم میاد! ولی بازم حس میکنم دور شده دلم تنگ میشه  + نوشته شده در  چهارشنبه سوم آبان ۱۳۹۶ساعت 20:53&nbsp توسط الی  |  زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی...
ما را در سایت زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : plifebexstrophypa بازدید : 147 تاريخ : جمعه 1 دی 1396 ساعت: 1:54

روزی روزگاری پادشاهی بود صاحب قصری بزرگ و باشکوه. درست در کنار پنجره اتاق پادشاه باغی بسیار زیبا وجود داشت.  هر روز از پنجره ی رو به این باغ صدایی بسیار زیبا و دلنشین به گوش میرسید که پادشاه رو مجذوب خودش کرده بود. صدای سحرانگیزی که متعلق به پرنده ای کوچک و صورتی رنگ بود. هر روز که میگذشت طمع پادشاه به داشتن این صدا بیشتر میشد. اون دیگه با شنیدن صدای صبح گاهی پرنده لذت نمیبرد بلکه تو ذهنش نقشه به دام انداختنش رو مرور میکرد. بالاخره با کمک مشاورانش اون پرنده رو اسیر کرد. یک قفس بسیار باشکوه از طلای ناب ساخته شد. به انواع حیله و نیرنگ سعی کردند پرنده رو وادار به خوندن کنن. اما در نهایت صدایی جز ناله و شیون از پرنده به گوش نمیرسید. بالاخره یکروز پرنده تونست از اون قفس فرار کنه و برای همیشه پادشاه و قصرش رو ترک کرد. + نوشته شده در  پنجشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۶ساعت 1:3&nbsp توسط الی  |  زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی...
ما را در سایت زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : plifebexstrophypa بازدید : 148 تاريخ : جمعه 1 دی 1396 ساعت: 1:54

خیلی خیلی نگرانم. ترسیدم. کمی مردد شدم. برای ادامه ی مسیری که با اطمینان توش قدم برداشتم. نمیدونم این تغییرات موقتی هستن یا بودن و من نمیدیدمشون.

کمی تب کردم. جای عملی که دکتر قهستانی خراب کردن عفونت کرده. به توصیه دکترم سفالکسین و شروع کردم. 

میترسم مامان. خدایا کمک کنید...

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و دوم آبان ۱۳۹۶ساعت 0:59&nbsp توسط الی  | 


زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی...
ما را در سایت زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : plifebexstrophypa بازدید : 133 تاريخ : جمعه 1 دی 1396 ساعت: 1:54

هر روز که میگذره بیشتر احساس تنهایی میکنم و غمگین تر میشم. فکر میکردم باید برعکس باشه! اما هر روز بیشتر ازم دور شد. بازم من موندم و الی غمگینم که نمیدونم باهاش چیکار کنم. همه ی روز بغلم کرده و اشک میریزه. حرفی نمیزنه. گاهی نگاهم میکنه و بغض و باازم گریه. الی من زیادی ساده رفتار میکنه.ادم بزرگا باور نمیکنن.مدام دنبال یه ایرادی اشکالی بدی چیزی میگردن. ولی چیزی پیدا نمیکنن. و هر روز و هر روز این کارشون ادامه داره.  الی ی من خستست. از دست ادم بزرگا خستست. پناه اورده به من. نمیتونم بهش بگم. نمیتونم نا امیدش کنم. تو بغلم نگهش میدارم و پا به پاش اشک میریزم. + نوشته شده در  چهارشنبه یکم آذر ۱۳۹۶ساعت 17:29&nbsp توسط الی  |  زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی...
ما را در سایت زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : plifebexstrophypa بازدید : 151 تاريخ : جمعه 1 دی 1396 ساعت: 1:54

یکی قانون های نا نوشته ی طبیعت بنظر من اینه که، اگر کسی سعی کنه شخص دیگه ای و با تحقیر کردن و بی ارزش کردن و زیر سوال بردن توانایی هاش پایین بیاره که خودش بالاتر یا بالاترین دیده بشه، روزگار انننقدر میگردونتش و میچرخونتش تو این بازی که یه روزی خودش و زیر پای اون ادم ببینه.

+ نوشته شده در  دوشنبه بیستم آذر ۱۳۹۶ساعت 23:39&nbsp توسط الی  | 


زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی...
ما را در سایت زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : plifebexstrophypa بازدید : 140 تاريخ : جمعه 1 دی 1396 ساعت: 1:54